روز ایران

سیاست یک کمدی است

روز ایران

سیاست یک کمدی است

پارازیت شدید در اصفهان

هر روز از حدود ساعت 2:45 دقیقه بعد از ظهر تمامی کانال های هاتبرد به مدت حدود 15 دقیقه قطع میشه. البته در محدوده دروازه دولت، و جالبه که دیروز دو نفر را دیدم که از دکل مخابرات شهرداری مرکزی پایین میومدن و نظر من به آنتن های جدید موبایل روی این دکل جلب شد که شبیه دستگاه ارسال پارازیت بود که روی برج میلاد عکس گرفته بودن.

خدا میدونه می خوان با مردم چیکار کنند.

موضوع انشا: تابستان خود را چگونه گذراندید

من: حسن بالا خان

نام پدر: دکتر اکبر

شغل پدر: کارمند نفت (برای آشنایی بیشتر بچه های کلاس اول راهنمایی  )

به نام خدا

تابستان خیلی خوب است.یعنی خیلی خوب بود.یعنی پارسالها خیلی خوب بود.

امسال اصلا یک جوری شد.اول امتحان ها بود که یه دفه بابا اومد٬ خوب این عجیب بود آخه اون روی سکو نفتی کار میکنه و هر سه ماه یک بار میاد.و خلاصه اوضاع ریخت به هم هی همه میمدن خونمون می خواستند با بابا حرف بزند بره سر کار اما حرف گوش نمی کرد.

من به لطف خدا امتحانات را با معلم خصوصی پشت سر گذاشتم.مامان به بابا میگفت بریم مسافرت بلکه عقلت بیاد سر جاش اما من نمی فهمیدم چرا نمی خواد بره سر کار٬ اما یک مسافرت شمال رفتیم که ای بدک نبود. حالا دیگه تابستان رسما شروع شده بود اما فرق میکرد!!!!

 یکشب بابا به مامان و من گفت بیایین بریم خارج که یک دفه برق از چشمهای مامان پرید و خلاصه خودش را انداخت تو بغل بابا...بعد گفت کی بریم٬ بابا گفت همین حالا مامان گفت ما را گرفتی گفت بیاین تا نشونتون بدم.باهم اومدیم بیرون توخیابونا....وای ه خبرا بود همه عروسی بودن اما ماشین عروس نبود.خیلی عجیب بود همه دوست داشتند هی ترافیک درست کنند و

بعد  جلو ماشینا هم برقصن.به خدا راست میگم تو خیابون میرقصیدن و پلیس کاری نداشت تازه تمبک هم میاوردن میزدن.چه صفایی داشت همه باهم مهربان شده بودند.

بابا هی یک روز گفت بریم رای بدیم خلاصه تا رفت رای داد ساعت ۱۲ شب دو دستی کوفت توسر خودش و مامان که خاک بر سرمان شد هر طور شده باید جیم بزنیم از این مملکت که دیگه جای

موندن نیست و مامان میگفت با اون گندی که تو بالا آوردی حتما ممنوع خروجیم.

اما شبها دیگه بیرون نمیرفتیم٬ عوضش روز میرفتیم شعار میدادیم و فرار میکردیم و دوباره ماشین ها را نگه میداشتیم البته من که نه بابا اینا٬ آخه بابا کلی دوست جدید پیدا کرده بود که هر روز زنگ میزدن و یک جا قرار میگذاشتن بعدش میرفتن سطل آشغال آتیش می زدن خیلی حال میداد یعنی بین خدمون بمونه بیشتر از اون قبلش حال میداد٬ یک بار هم بابا ۱ باتوم خورد توپاش ولی من پیش دوستش بودم از اون دور دیدم. یک بار هم یک مرده تیر خورده بود که ناجور خونی بود٬

از روی یکی از دوست های بابام با موتور رد شدند ولی زنده موند اما بابا میگفت نمیتونه بره توالت!!!

خلاصه حالا بابا را اومدن دنبالش آخه اون دکتره شیمی هست هی میگه من نمیام اونا میگن بیا یا فیلمات را نشون حراست میدیم اما از طرفی مامان میگه پولی هم نداریم دیگه که حتی من را بتونه مدرسه ثبت نام کنه.